توی یک جنگل تندیس کبود

یه پرنده آشیونی ساخته بود

خون داغ عشق خورشید تو پرش

جنگل بزرگ و خورشید رو سرش

توی هوای آفتابی روی درختا می پرید

تا یه روز ابرای سنگین آمدند

دنیای قشنگشو بهم زدند

بس که خورشید شو تو زندون سرد ابرا دید

یه دفه دیونه شد از توی جنگل پر کشید

زندگی شو توی جنگل جا گذاشت

رفت ورفت ابرار و زیر پا گذاشت

رفت و عاقبت به خورشیدش رسید

اما خورشید تنش و آتش کشید!!